موج و مهتاب

نويسنده:بیژن کیا
ـ نه عامو.... زده به سرت؟ يه وخ نري طرف نخلسون.
ـ مي‌خوام قدم بزنم،.... خوابم نمي‌بره عدنان.
ـ ئي وقت شب؟ از جونت سير شدي عامو؟
ـ تو ديگه نمي‌خواد بگي اونجا جن و پري داره پيرمرد.
ـ مو پيرمردم، مو فراش ئي مدرسه‌ام درست، آقا معلم، ئي خالد زبون بسته همي طوري مجنون شد نه ... نديدي شبا صدا شونه؟ .... سوت ميزنن، جيغ ميكشن!
ـ ميگن شبائي كه مهتاب ميزنه صداي يه زن مياد، درسته؟
ـ هاا ... هاا... مو خودم شنيدم، زار مي‌زد، جيغ مي‌كشيد، مو كه خيلي ترسيدم.
مرد دستي به زخم كهنه گوشه پيشاني‌اش كشيد.
ـ بازم سرت درده؟
مرد سر تكان داد و چيزي نگفت. شب كه مي‌شد همه به كنج خانه‌هاي حقير و كاهگلي‌شان مي‌خزيدند و او بايد در مدرسه مي‌ماند. در آن اتاق كوچك، در انتهاي راهرو، جهاني به وسعت شش متر مربع. شب كه مي‌آمد شرجي هوا عرق به تنش مي‌نشاند. او ملتهب و بي‌قرار مي‌رفت تا خودش را به نخلستان برساند و ذره‌ذره در توهم روستائيان گم شود. نرمه بادي مي‌وزيد. و خس‌خس نامحسوس خار و خاشاك را با خود مي‌آورد. ماه در بركه مضاعف بود باد در نخلستان مي‌چرخيد و چرق‌چرقِ شاخه‌هاي خشك بيشتر مي‌شد. به سوختن هيمه‌ها مي‌مانست. نخلهاي مشتعل. همه جا آتش بود و خون. مي‌دويدند. مرد زخمي بود و زن خسته، جاده از ميان نخلستان مي‌گذشت. زمين مي‌لرزيد از خشم خمپاره‌ها. مي‌دويدند. جاده را بسته بودند. مي‌دويدند در سايه روشناي نخلستان. از دور شبح تانكها به چشمشان آمد. مي‌دويدند. حالا صفير گلوله بود و خرد شدن شيشه‌ها. اتومبيل به چپ و راست پيچيد و از حاشيه جاده فرو افتاد. زن جيغ زد. مرد بازوي زخم‌خورده‌اش را در دست مي‌فشرد. افتان و خيزان مي‌دويدند در ميان كرتهاي خشكيده نخلستان. مرد در را باز كرد اسلحه را برداشت و زن را بيرون كشيد. سربازان در پناه تانكها پيش مي‌آمدند. شليك گلوله قطع نمي‌شد و آن دو همچنان مي‌دويدند در ميانه دود و آتش. زن تعادلش را از دست داد. مرد ايستاد.
ـ پاشو... زود باش!
ـ نمي‌تونم!
ـ اَه ... د پاشو ديگه. الان مي‌رسن!
زن در خود مچاله بود.
ـ چته؟
ـ مچ پام، گمونم شكسته.
ـ خداااااااا..... (فرياد زد و پا بر زمين كوفت)
ـ تو برو.....
ـ چرت نگو..... پاشو!
مرد دست زن را گرفت و كشيد. زن فرياد زد. خطي از خون بر خاك نشست.
ـ راه بيفت....
ـ نمي‌تونم....
ـ ميگم راه بيفت... زود باش!
ـ نمي‌تونم، تو برو...
مرد چيزي نگفت.
ـ برو..... زود باش من خودمو يه گوشه قايم مي‌كنم.
مرد منجمد بود. خيزشي نهفته ديد در لابلاي درختان. طرحي تيره، و گنگ از سربازان، در انتهاي نخلستان و در متن نارنجي غروب. فشردن ماشه، شليك بي‌هدف گلوله‌ها و فرياد مرد.
ـ پناه بگير!
زن به كنجي خزيد، پشت درختي خشكيده، كنار چاله‌اي از آب.
ـ برو .... تكون بخور....
ـ نمي‌تونم
ـ برو ... برو مليحه تو رو خدا....
زن نگاهش مي‌كرد مرد تار و مبهم شد. با گوشه مقنعه اشكهايش را پاك كرد. مرد پشت به درخت روي زمين نشست. نفس‌نفس‌زنان خشاب را در آورد و نگاه كرد.
ـ برو مليحه، ... تو رو خدا برو....
پچ‌پچ سربازان از كنجاكنج نخلستان به گوش مي‌رسيد. مرد دستي بر كتفش گذاشت. سرخ بود و لزج. زن خود را به سمت مرد كشاند كه چشم فرو بسته بود و قطرات عرق از شقيقه‌هايش مي‌جوشيد. زن دست مرد را در دست فشرد.
مرد چشم باز كرد. چيزي نگفت، لبخند زد. انگشتان خون‌آلودش را بر گونه برافروختة زن كشيد.
سربازان نزديك مي‌شدند، از هر سو.
ـ يه فشنگ بيشتر ندارم.
ـ چي؟
مرد پاسخي نداد. شاخ و برگ درختان زير پوتين سربازان و خس‌خس خار و خاشاك هر لحظه بيشتر مي‌شد.
ـ بيا مليحه
زن خود را به طرفش كشيد. كسي فرياد زد.
ـ لا تحرک ....
مرد اسلحه را بر پيشاني زن گذاشت و حالا پس از گذشت اين همه سال هر شب باد در جمجمه‌اي سوراخ شده مي‌پيچد و نوائي غريب روستائيان را لبريز از ترس مي‌كند. درست همين جا. كنار اين آبگير كوچك. چه دلتنگم مليحه.
منبع:سوره مهر/ ادبیات داستانی / ش 82